《ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد》
امروز اول دی ماه است. دقیقا دو ماه از اول آبان زادروز استاد عزیزم آقای آلابراهیم میگذرد.
قرار است با همهی مردم شهر در سالن شمس دور هم جمع شویم و یلدا را جشن بگیریم. استاد برایمان قصه نسا بگوید و فال بگیرد. قرار است که وسط حرفهای استاد آقای ایوبی بگوید: یه کلیپ یلدایی ببینیم و بعد کلیپی که من برای تولد استاد ساختهام پخش شود.
قرار است شاگردهایم هم گروهی حافظ بخوانند.
همهچیز حاضر است. دکور، میکروفنها، پذیرایی برنامه و… . بچهها تمرین کردهاند. پاپیونهایی یلدایی را روی لباسهایشان گذاشتهاند. قرار است بالاخره بهشان لوح تقدیر و جایزهشان را بدهم.
با نسرین خانم صحبت میکنم و قرار میشود همسرم وسطهای برنامه به دنبال استاد برود.
و زخمهای من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق….
ساعت حدود دوازده است که گوشیام زنگ میخورد. برنامه را تعطیل کردهاند. کل برنامه را.
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا میبوسند
در ذهن خود طناب دار ترا میبافند.
چه جمله عمیقی. به بچهها و خانم استاد خبر میدهم. سردرگم و غمگینم.
***
امروز اول دیماه است. قرار است در کافه گالری هنرمندان دور هم جمع شویم.
با نسرین خانم صحبت میکنم و میگویم وقتی همه جمع شدند رضا به دنبال استاد میآید.
به پویا پیام دادهام موفق به آمدن نیست. با نسیم هم که میدانم به استهبان آمده تماس میگیرم. میگوید رانندگی در شب چشمهای همسرش را اذیت میکند و برای همین نمیتواند بماند.
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت و ما درست ساعت چهار دور هم جمع شدیم تا کلیپی را که از مهرماه مشغول آماده کردن آن هستم را ببینیم.
دل توی دلم نیست. در کافه خانم جامی به همراه آقای ایوبی، توکلی و… مشغول تمرین تئاتر هستند.
کمی کنارشان مینشینم. ساعت نزدیک به چهار است که تمرینشان تمام میشود و پراکنده میشوند. خانم جامی عذرخواهی میکند که نمیتواند بماند و میگوید باید به بیمارستان به دیدن یک بیمار برود. میگوید اگر فرصت شد برمیگردم. با هم دست میدهیم.
از میان دوستانی که دعوت شدهاند اول از همه خانم کلامی سرمیرسد. با هم چیدهمان میزها را عوض میکنیم.
آقای ایوبی با دوستان تئاتر حاضر در کافه مشغول وصل کردن لپتاب من به سیستم هستند. با کلی دنگوفنگ لپتاپ را با اعمال شاقه روی یخچال کنار در آشپزخانه کافه نصب میکنند و فیلم آماده میشود. دوستان و هنرمندانی که دعوت شدهاند یکییکی میرسند. کافه تقریبا پُر شده. فقط هنوز محترم نیامده که تماس میگیرم و میگوید: دَم در خانه هستند و چند لحظه دیگر میرسند. به همسرم میگویم بدون عجله به دنبال استاد برود و او را بیاورد تا محترم هم همراه با آقای عارفی از راه برسند. با چند تایی از دوستان صحبت میکنم و ریز برنامه را مرور میکنم.
استاد مثل همیشه با لبخندی بر لب وارد کافه میشود. هم با شادی سلام میکنند. روی مبل مینشیند. جلسه را با غزلی از حافظ شروع میکنم.
غزل شماره ۱۶۶
《روز هجران و شب فرقت یار آخر شد》
خوشحالم که بالاخره دوری از استاد و روزهای بیماریاش تمام شده و ما بالاخره دور هم هستیم. تصمیم میگیرم جلسه را با پخش فیلم تولد ادامه دهم تا کسی خسته نشود و جذابیت کار از بین نرود.
آقای ایوبی چراغهای کافه را خاموش میکند. استاد کنار آقای عارفی، ناظمی، مکاری به تماشا نشسته است. با گوشی از او فیلم میگیرم و به صورت آرام و مهربانش نگاه میکنم. شادی را توی چشمهایش میبینم. تمام مدت ایستادهام. کسی توی گوشم چیزی میگوید و از او می خوام که در سکوت با هم به تماشای فیلم بنشینیم. دلم نمیخواهد هیچچیزی این سکوت را بگیرد. فیلم تمام میشود. استاد بلند میشود و از همه تشکر میکند. آقای پژمان قصد رفتن دارد. استاد را در آغوش میکشد. از آشپزخانه رولتی که برای مراسم خریدهام را میآورم. همسرم پذیرایی میکند تا دوستانی که برای رفتن عجله دارند از پذیرایی بینصیب نمانند. از استاد میخواهم برایمان از یلدا بگوید و مطابق هر ساله قصه نسا را تعریف کند.
استاد که به سر ذوق آمده با لبخند همیشگی همه را به وجد میآورد. اشعار شمس، قصه نسا، ماجراهای سفرش با مادر بزرگوارش و لطیفههای که خاص خود استاد است. دوستان داخل کافه مدام در حال پذیرایی هستند. دوست خوبم سمیه شایانفر و دختر گلش درسا هم از سیرجان آمدهاند و محفلمان را گرمتر کردهاند.
بعد از صحبتهای استاد از آقای ناظمی دعوت میکنم که ما را به شنیدن یکی از داستانهایش مهمان کند. بعد از خواندن داستان سراغ شعر میرویم و یک غزل دیگر از حافظ که خانم مروت بسیار دلنشین میخواند و بعد هم یکی از شعرهای خودش را.
بعد از خوانش زیبایی خانم مروت، درسا دلافکار میآید که ما را با شعری از اصغر وفادار که با زبان محلی استهبان نوشته شده و درسا آن را از حفظ کرده، مهمان کند. بعد از خواندن شعر جناب وفادار دوباره استاد برایمان قصه تعریف میکند. خیلی وقت است که این سرزندگی را در استاد ندیدهام. همه دوستان هم به وجد آمدهاند. گذر زمان را کنار استاد حس نمیکنیم. اما چه میشود کرد. ساعت گذشت زمان را گوشزد میکند. بعضیها باید به دل جاده بزنند و بعضیها باید به خانه بروند و به درسهای عقبماندهشان برسند. جلسه با تشکر و قدردانی ویژه من بخاطر سالهایی که گذشت و زحمتهای فراوانی که استاد برای به ثمر رسیدن من کشیده حدود ساعت ۸ شب تمام میشود. من و چند نفر از حضار با کادو و گل به سراغ استاد میرویم و جلسه را با عکسی دست جمعی مزیین میکنیم. تقریبا اکثر حضار رفتهاند اما ما با استاد و درسا و آقای عارفی و محترم هنوز داخل کافه هستیم. دلم میخواهد ساعتها کنار استاد بمانم بهجای تمام تابستانی که از او دور بودم اما رها و درسا امتحان دارند.
بلند میشویم قرار میشود استاد با آقای عارفی به خانه برود تا ما بتوانیم زودتر برویم. اما استاد میگوید با ماشین ما میآید تا به رها کتابی از داستانهای ستهبان آخرین جلد را هدیه دهد. دم درب ورودی محترم که از اول جلسه پریده رنگ هست به آقای عارفی میگوید: من دلم نمیخواد بریم خونه. بریم یه جای دیگه.
میخندم و میگویم: پس بریم خونهی ما.
میگوید: نه یه شب دیگه. آخه رها امتحان داره.
– اشکال نداره. باهم ازش میپرسیم.
چون درسا و استاد قرار است با ماشین ما بیایند، من با ماشین آقای عارفی میروم تا زودتر به خانه برسم و شامی مهیا کنم. محترم هم کنارم عقب ماشین مینشیند. هوا حسابی سرد شده است و من با تکتک سلولهایم سرما را حس میکنم. توی ذهنم شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را تا خانه برای خودم میخوانم. تازه به خانه رسیدهایم که پشت سرمان آقای فرزانه و رها هم میرسند. چایی درست میکنم و چند بسته فیله بیرون میگذارم تا مزه دارش کنم. همینطور که دارم سیبزمینیها را خورد میکنم با خودم فکر میکنم که کاش استاد و نسرین خانم را هم با خودمان آورده بودیم. فکرم را بلند اعلام میکنم و آقای عارفی فورا به استاد و نسرین خانم زنگ میزند. متاسفانه نسرین جان بخاطر پادرد نمیتواند همراهمان باشد اما چشمانم برق میزند وقتی میفهمم که استاد دعوتمان را پذیرفته. دوباره آقای فرزانه که هنوز لباسهایش را عوض نکرده به دنبال استاد میرود. استاد در حالی که یک کادو در دست دارد وارد خانه میشود. نگاهش گرم است. قبل از اینکه بنشیند به سراغ کتابخانه میرود و بعد توی راهرو و کتابهایی که توی کتابخانهی راه پله گذاشتهام را هم میبیند.
از همهچیز خانه اینجا برایش جذابتر است. کتابها. دوست دارم از او بپرسم کتابی را دیده که در کتابخانهاش ندارد تا به او هدیه بدهم اما همهاش در آشپزخانهام.
خیلی و تند و سریع همهچیز را سرهَم میکنم.
استاد و آقای عارفی و آقا رضا توی هال هستند و ما سهتا در آشپزخانه.
بساط غذا بهپاست. چیزی بیاهمیت که نمیگذارد این لحظات بینظیر کنار استاد باشم. با خودم میگویم باید از این به بعد بیشتر دور هم باشیم.
محترم از رها فارسی میپرسد و توی اتاق از او فیلم میگیرد تا بتواند در مسابقه حافظخوانی شرکت کند.
ساعت نزدیک ده است که دور سفره مینشینیم و لختی بعد به گپوگفت و دیدن اخبار سَر میکنیم. شب به نیمه رسیده که به اجبار کار فردا و مدرسه مجبور میشویم این محفل گرم را به پایان برسانیم.
پینوشت: جا دارد در این گزارش دوباره از تمام دوستان و هنرمندانی که با من در آمادهسازی این کلیپ همراهی کردند و دوستانی که در جلسه حضور پیدا کردند تشکر کنم و عذرخواهی کنم از دوستانی که راه دور بودند و نمیتوانستیم میزبانشان باشیم. و باز هم تولد استاد ادب و فرهنگ شهرمان استهبان آقای محمدرضا آلابراهیم را تبریک بگویم و بخاطر تمام سالهایی که بیدریغ به من داشتههایشان را آموختند تشکر کنم.
بعد از خوانش زیبایی خانم مروت، درسا دلافکار میآید که ما را با شعری از اصغر وفادار که با زبان محلی استهبان نوشته شده و درسا آن را از حفظ کرده، مهمان کند. بعد از خواندن شعر جناب وفادار دوباره استاد برایمان قصه تعریف میکند. خیلی وقت است که این سرزندگی را در استاد ندیدهام. همه دوستان هم به وجد آمدهاند. گذر زمان را کنار استاد حس نمیکنیم. اما چه میشود کرد. ساعت گذشت زمان را گوشزد میکند. بعضیها باید به دل جاده بزنند و بعضیها باید به خانه بروند و به درسهای عقبماندهشان برسند. جلسه با تشکر و قدردانی ویژه من بخاطر سالهایی که گذشت و زحمتهای فراوانی که استاد برای به ثمر رسیدن من کشیده حدود ساعت ۸ شب تمام میشود. من و چند نفر از حضار با کادو و گل به سراغ استاد میرویم و جلسه را با عکسی دست جمعی مزیین میکنیم. تقریبا اکثر حضار رفتهاند اما ما با استاد و درسا و آقای عارفی و محترم هنوز داخل کافه هستیم. دلم میخواهد ساعتها کنار استاد بمانم بهجای تمام تابستانی که از او دور بودم اما رها و درسا امتحان دارند.
بلند میشویم قرار میشود استاد با آقای عارفی به خانه برود تا ما بتوانیم زودتر برویم. اما استاد میگوید با ماشین ما میآید تا به رها کتابی از داستانهای ستهبان آخرین جلد را هدیه دهد. دم درب ورودی محترم که از اول جلسه پریده رنگ هست به آقای عارفی میگوید: من دلم نمیخواد بریم خونه. بریم یه جای دیگه.
میخندم و میگویم: پس بریم خونهی ما.
میگوید: نه یه شب دیگه. آخه رها امتحان داره.
– اشکال نداره. باهم ازش میپرسیم.
چون درسا و استاد قرار است با ماشین ما بیایند، من با ماشین آقای عارفی میروم تا زودتر به خانه برسم و شامی مهیا کنم. محترم هم کنارم عقب ماشین مینشیند. هوا حسابی سرد شده است و من با تکتک سلولهایم سرما را حس میکنم. توی ذهنم شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را تا خانه برای خودم میخوانم. تازه به خانه رسیدهایم که پشت سرمان آقای فرزانه و رها هم میرسند. چایی درست میکنم و چند بسته فیله بیرون میگذارم تا مزه دارش کنم. همینطور که دارم سیبزمینیها را خورد میکنم با خودم فکر میکنم که کاش استاد و نسرین خانم را هم با خودمان آورده بودیم. فکرم را بلند اعلام میکنم و آقای عارفی فورا به استاد و نسرین خانم زنگ میزند. متاسفانه نسرین جان بخاطر پادرد نمیتواند همراهمان باشد اما چشمانم برق میزند وقتی میفهمم که استاد دعوتمان را پذیرفته. دوباره آقای فرزانه که هنوز لباسهایش را عوض نکرده به دنبال استاد میرود. استاد در حالی که یک کادو در دست دارد وارد خانه میشود. نگاهش گرم است. قبل از اینکه بنشیند به سراغ کتابخانه میرود و بعد توی راهرو و کتابهایی که توی کتابخانهی راه پله گذاشتهام را هم میبیند.
از همهچیز خانه اینجا برایش جذابتر است. کتابها. دوست دارم از او بپرسم کتابی را دیده که در کتابخانهاش ندارد تا به او هدیه بدهم اما همهاش در آشپزخانهام.
خیلی و تند و سریع همهچیز را سرهَم میکنم.
استاد و آقای عارفی و آقا رضا توی هال هستند و ما سهتا در آشپزخانه.
بساط غذا بهپاست. چیزی بیاهمیت که نمیگذارد این لحظات بینظیر کنار استاد باشم. با خودم میگویم باید از این به بعد بیشتر دور هم باشیم.
محترم از رها فارسی میپرسد و توی اتاق از او فیلم میگیرد تا بتواند در مسابقه حافظخوانی شرکت کند.
ساعت نزدیک ده است که دور سفره مینشینیم و لختی بعد به گپوگفت و دیدن اخبار سَر میکنیم. شب به نیمه رسیده که به اجبار کار فردا و مدرسه مجبور میشویم این محفل گرم را به پایان برسانیم.
پینوشت: جا دارد در این گزارش دوباره از تمام دوستان و هنرمندانی که با من در آمادهسازی این کلیپ همراهی کردند و دوستانی که در جلسه حضور پیدا کردند تشکر کنم و عذرخواهی کنم از دوستانی که راه دور بودند و نمیتوانستیم میزبانشان باشیم. و باز هم تولد استاد ادب و فرهنگ شهرمان استهبان آقای محمدرضا آلابراهیم را تبریک بگویم و بخاطر تمام سالهایی که بیدریغ به من داشتههایشان را آموختند تشکر کنم.
حاضران:
۱- محمدرضا آلابراهیم
۲- امیر پژمان
۳-محمدرضا عارفی
۴- سید مسیح ناظمی
۵- محمد مباشری
۶- امید افتخاری
۷- محسن اکبری
۸- میلاد مکاری
۹- شاهرخ ایوبی
۱۰- حمیدرضا فرزانه
۱۱- ملیحه کلامی
۱۲- سمانه مرادی
۱۳- زهره گردابی
۱۴- طاهره مروت
۱۵- درسا دلافکار
۱۶- سمیه شایانفر
۱۷- درسا اکبری
۱۸- راضیه ضرغامی
۱۹- طاهره مروت
۲۰- آزاده غنیزاده
۲۱- مژگان قاسمی
۲۲- محترم چرخشت
۲۳- رها فرزانه
۲۴- علیرضا نگهبان
25- امیر حسین مهدیزاده