09170000
گزارش جشنواره نارنج 1402

گزارش سفر هنرجویان انجمن داستان به جهرم برای شرکت در جشن‌وارهٔ نارنج:

???? «نارنجی که بوی نارنج نمی‌داد» ????

     از وقتی نارنج برگزار شده، تمام جشن‌واره‌ها یا به‌عنوان شرکت‌کننده حاضر بوده‌ام یا دعوت شده و به جهرم رفته‌ام. هر بار به‌طریقی؛ یک بار با انجمن داستان و با استاد آل‌ابراهیم عزیز، یک بار با بهاء‌الدین مرشدی، یک بار خودم به تنهایی و‌‌… . خلاصه این‌که بوده‌ام. امسال هم مثل همیشه دلم می‌خواهد بروم.

     قرار می‌شود با مینی‌بوس برویم که تعداد به حد نصاب نمی‌رسد. ناچار تصمیم می‌گیریم با ماشین شخصی با آقایان اردال و رضوی برویم. ماشین خودمان هم خراب است و رها هم ساعت هشت‌ونیم امتحان دارد. قرار می‌شود آقای فرزانه بعداز تعمیر ماشین و تمام شدن امتحان، خودشان را برای ناهار برسانند. ساعت ۷:۱۵ دم در ارشاد هستم. آقای رضوی و خانم جورکش ایستاده‌اند. به آقای اردال زنگ می‌زنم. می‌گوید ربع ساعت دیگر می‌رسد. هوا آن‌قدر سرد نیست که نتوانم تحمل کنم. خانم خرمی و مرادی هم می‌رسند.

     قرار می‌شود آقای رضوی به‌دنبال استاد برود و ما بعداز رسیدن آقای اردال به آن‌ها ملحق شویم. چند دقیقه‌‌ای به تعریف می‌گذرانیم. درِ ارشاد هنوز بسته است. بالأخره آقای اردال می‌رسد و ما نرسیده به پیچ رونیز به ماشین آقای رضوی می‌رسیم. سمانه چند لقمه ساندویچی که پیچیده را تعارف می‌کند. من پنیر و زیره و کماچ آورده و تصمیم دارم لقمه بگیرم، اما همگی تصمیم می‌گیریم کماچ بخوریم.

     به فسا که می‌رسیم کنار بوستان شهدا می‌ایستیم. با استاد سلام‌وعلیکی می‌کنیم. برعکس استهبان هوا این‌جا سردتر است. به‌قول سابناتی‌ها سوم (sum) می‌آید. تصمیم می‌گیریم جای دیگری بایستیم که هوا گرم‌تر باشد.

     دوباره بساط تعریف گرم است. به سمانه می‌گویم همین حالا هرچه می‌شود را بنویسد تا گزارش داشته‌باشد و بعد نخواهد فکر کند که چه اتفاقی افتاد. آقای اردال می‌گوید: «نه، حرف بزنید.»
     می‌گویم: «من همین حالا هم در حین حرف زدن، مدام در حال نوشتنم.»

     خانم مرادی به پیش‌نهاد آقای اردال تصمیم می‌گیرد داخل دفترش بنویسد. حالا هر دو مشغول‌ایم. من توی تلگرام و سمانه روی کاغذ. داخل ماشین از هر دری حرف می‌زنیم؛ از خواب ماندن آقای اردال و بی‌خوابی‌های من، از زراعت و انجیر و شهر گرده و استهبان. زمان باید بگذرد. راه طولانی را باید با حرف کوتاه کنیم. در سفر است که هم را می‌شناسیم. نیمه‌های راه هستیم که آقای بادپر از جهرم با من تماس می‌گیرد و می‌پرسد که آیا راه افتاده‌ایم و دقیقاً چه‌قدر طول می‌کشد که به جهرم برسیم. می‌گویم: «یک ساعت دیگر.»

     دقیقاً ساعت ده است که آقای اردال می‌گوید: «خانم قاسمی، تماس بگیر ببین کجا باید برویم.»
     می‌گویم: «هنوز مانده تا جهرم.»
     آقای اردال می‌خندد و می‌گوید: «چند دقیقه‌ای هست که رسیده‌ایم.»

     باورم نمی‌شود زمان این‌‌همه زود گذشته‌باشد. می‌ایستیم. برنامهٔ نشان را باز می‌کنم و می‌نویسم «ادارهٔ ارشاد». با کمک برنامه خیلی زود به ادارهٔ ارشاد جهرم می‌رسیم. اولین کسی را که می‌بینیم آقای بادپر هست. لباس بافت آبی‌رنگی به‌تن دارد. با استاد دست می‌دهد. دو تا از آقایان هم می‌رسند و سلام می‌کنند.

     آقای بادپر می‌گوید: «یکی از این‌ دو نفر از برگزیده‌های جشن‌واره هستند.»
      توی دلم می‌گویم: «چند دقیقه صبر کن و بعد همه‌چیز را لو بده!»

     دیوارهای داخل ارشاد همان دیوارهای نقاشی‌شدهٔ قبلی هستند. همان طراحی‌های که «سیندخت حاتمی» کشیده‌است. مربوط به جشن‌وارهٔ نارنجی که سال ۹۴ برگزار شد. وارد سالن می‌شویم. به‌جز چند نفری که هیچ نمی‌شناسمشان کسی نیست. چه‌قدر دلم می‌گیرد مخصوصاً وقتی می‌فهمم نه از #احمد_اکبرپور خبری هست و نه از #بابک_طیبی و نه از #احسان_شاه‌طاهری. نارنج هم بوی نارنج‌های سال‌های قبل را نمی‌دهد.

     آشفتگی بادپر را حس می‌کنم. می‌گوید دنبال چندتایی از بچه‌ها می‌رود. خودش، دبیر جشن‌واره؟! مگر دورهٔ موبایل و پیش‌رفت نیست؟! مگر اطلاع‌رسانی نشده؟! پس اعضای انجمن داستان کجا هستند؟!

     توی سالن می‌نشینیم. به نارنج‌های قبل فکر می‌کنم. به زینب و ابوذر قاسمیان، به سناءالدین فرهنگ، زهرا میرزایی، حامد یابنده، زهرا میرزایی و… .

    داخل سالن نارون که قسمت جلو تریبون زردرنگ شده، کنار استاد می‌نشینم. فوراً می‌گویم: «نمی‌خواهید به سرویس بهداشتی بروید؟»

     استاد استقبال می‌کند. می‌روم تا جای سرویس را نشانش بدهم. دختری به سراغ استاد می‌آید و کتاب «اسفار کاتبان» را به دستش می‌دهد تا امضا کند. استاد متوجه می‌شود که او را با #ابوتراب_خسروی اشتباه گرفته‌اند و می‌گوید: «می‌خواهی صبر کن تا خودش بیاید و بعد خواستی من هم برایت امضا می‌کنم.»
‌     در راه‌رو چند نفری دیگر هم استاد را می‌شناسند. یک آقای عینکی هم که از لامرد آمده به من سلام می‌کند که جشن‌وارهٔ نارنج دو سال پیش دیده‌امش‌ و از او تصویر کم‌رنگی دارم. دست‌شویی شلوغ است.

‌     نکتهٔ جالبی وجود دارد و این‌که سه تا دست‌شویی هست که درِ دوتایش قفل است و یکی از آن‌ها کار می‌کند که نه‌تنها درش بسته نمی‌شود کمی هم باز می‌ماند! جالب است که دست‌شویی‌ها زنانه‌مردانه نیست.

     ساعت نزدیک ۱۰:۴۰ است که هم‌چنان داخل سالن نشسته‌ایم. استاد مشغول تلفن کردن است. بچه‌ها پراکنده شده‌اند. من گزارش جشن‌واره را می‌نویسم. هنوز از هیچ داوری خبری نیست‌. بچه‌های داراب و شیراز را هم نمی‌بینم. سالن کمی پُر شده‌است. آهنگی پخش شده و سماوری بزرگ به‌هم‌راه چند لیوان کاغذی و یک ظرف بیسکویت گندمی روی میز هست. دلم چای می‌خواهد اما آماده نیست.

     ساعت ۱۰:۵۶ #ابوتراب_خسروی و هم‌سرش می‌رسند. به استقبالشان می‌روم. بالأخره جلسه شروع می‌شود. ابتدا یک خانم که سراندرپا مانتوشلوار مشکی پوشیده از آقای «محمد طلوعی» برای سخن‌رانی دعوت می‌کند. آقای طلوعی می‌گوید این اولین بار هست که داور جشن‌واره شده و قرار است امروز در مورد داستان کوتاه جهان صحبت کند.‌

     برعکس تمام جشن‌واره‌های قبل که یکی با دوربین عکس می‌گرفت این‌بار دوستانی فقط با گوشی عکس می‌گیرند. چه‌قدر جای خالی حامد یابنده حس می‌شود. آقای طلوعی درمورد مجلات نیویورکر صحبت می‌کند که در هر شماره یک داستان کوتاه وجود دارد. او می‌گوید این مجله بسیار سخت‌گیر است و خیلی سخت می‌شود داستانی را قبول کنند. کتاب «هستی و زمان» را معرفی می‌کند و می‌گوید: «من مثل طوطی دارم مطالب را برایتان بیان می‌کنم و این‌ها از خودم نیست.»

     طلوعی درمورد تقسیم‌بندی زمانی صحبت می‌کند و می‌گوید: «سنت روایی هم، حاصل زندگی مدرن ماست.» و ادامه می‌دهد: «اینستاگرام ما را از سنت‌های روایی دور می‌کند.»

     او دربارهٔ ادبیات آمریکای شمالی حرف می‌زند و می‌گوید: «آمریکای شمالی تنها جایی در دنیاست که از راه نویسندگی و داستان کوتاه دارد پول درمی‌آورد.» و بعد دربارهٔ سنت تعریف کردن در داستان می‌گوید که چه‌طور تبدیل به نشان دادن در داستان شده‌است.

     طلوعی راوی را شبیه آخوند روی منبر می‌داند که همه‌‌چیز را می‌داند. این مثال برای من جالب و خنده‌دار است. از نظر او راوی نادان است. راوی نامطمئن است. راوی گزارش‌گر لحظه است. او دربارهٔ دست‌آورد امریکای شمالی صحبت می‌کند. کتاب «زندگی مطابق خودش پیش می‌رفت» را مثال می‌زند. #ریموند_کارور را برای داستان تک‌صحنه‌ای معرفی می‌کند. آقای طلوعی خیلی از کتاب‌هایی را که می‌خواهد معرفی کند درست به یاد نمی‌آورد. می‌گوید دچار تطابق حافظه است. او یکی از داستان‌های کارور را روایت می‌کند که یک مرد و زن در حال پر کردن فرم مالیات هستند و کل داستان درمورد مردی است که در خانه است و منتظر که زنش بیاید. طلوعی هم‌چنین دربارهٔ تعریف داستان کوتاه صحبت می‌کند که داستان برشی از زندگی است و می‌گوید: «این تعریف درستی نیست.»

     ساعت ۱۱:۳۶ #ابوتراب_خسروی صحبت می‌کند و می‌گوید: «قرار نبود من صحبت کنم.»

     در بین صحبت‌ها بلند می‌شوم و با آقای بادپر حرف می‌زنم و می‌گویم یک وقت بگذارد که استاد ما، آقای آل‌ابراهیم هم صحبت کند. می‌گوید بعداز آقای آذرپناه مجری استاد آل‌ابراهیم را صدا خواهد زد. توی گوش استاد می‌گویم تا آماده باشد. روی یک صندلی چوبی زردرنگ دور از دیگران نشسته‌ام. گوشی‌ام داخل شارژ است. تکان نمی‌خورد. به‌زحمت یک‌درصدیک‌درصد جلو می‌رود. یک مرد سیاه‌پوش می‌رسد که به‌نظرم آذرپناه باشد. او را به صندلی جلو هدایت می‌کنند.

     مجری بعداز پنج دقیقه سکوت می‌آید و از استاد آل‌ابراهیم دعوت می‌کند. استاد جلو سن می‌ایستد و می‌گوید چون نویسندگان دیگر دربارهٔ داستان صحبت کرده‌اند من از انجمن داستان استهبان و فرهنگ مردم و کارهایی که انجمن و خود ایشان انجام داده‌اند صحبت می‌کنم. او دربارهٔ جشن‌واره‌هایی که برگزار کرده‌ایم هم صحبت می‌کند. استاد با تشویق حضار جای خودش را به مجری می‌دهد.

     مجری از آقای آذرپناه که دیرتر آمده دعوت می‌کند. همان مرد سیاه‌پوشی است که جلو نشسته‌است. آرش آذرپناه می‌گوید اولین باری است که در جشن‌وارهٔ نارنج حضور پیدا کرده‌است و قرار است که مختصری درمورد داستان کوتاه و سیر آن صحبت کند. آذرپناه می‌گوید داستان کوتاه بهانهٔ خوبی برای دور هم جمع شدن است. او درمورد این می‌گوید که اولین تعاریف را دربارهٔ داستان کوتاه چه کسانی داده‌اند.

     لحظاتی از جلسه را مشغول فیلم گرفتن و عکاسی هستم که باعث می‌شود نوشتن گزارش را از دست بدهم. صدای آذرپناه خاص است. همه را جذب می‌کند. درمورد «سه قطره خون» و اولین داستان سورئالیستی فارسی حرف می‌زند و کمی هم دربارهٔ شهر داستان خودش می‌گوید.
‌     می‌گوید #بزرگ_علوی و #صادق_چوبک یک نفس تازه به داستان می‌دهند. «نمازخانهٔ کوچک من» را مثال می‌زند که همهٔ داستان‌هاش خوب است. درمورد رونویسی صحبت می‌کند و پیش‌نهاد می‌دهد که برای تمرین سه بار از روی یک داستان بنویسیم‌. چیزی که همیشه از شاگردهایم خواسته‌ام.

‌     درمورد #ابوتراب_خسروی و #شهریار_مندنی‌پور هم صحبت می‌کند. بعداز صحبت‌های آرش آذرپناه صندلی‌ها کنار می‌روند، کنار هم می‌ایستیم و خودمان را در یک قاب جا می‌دهیم. بعداز کارگاه صبح آقای بادپر همه را برای سوار شدن در اتوبوس واحد برای صرف ناهار دعوت می‌کند. به آقای اردال می‌گویم ماشین بیاورد اما بقیهٔ دوستان و استاد با اتوبوس واحد می‌روند. کمی که پشت سرشان می‌رویم سر یکی از دوربرگردان‌ها آن‌ها را گم می‌کنیم. به آقای بادپر زنگ می‌زنم. می‌گوید بایستیم تا برسد‌.

     بعداز پنج دقیقه دور میدان را طی می‌کنیم و پشت ماشین بادپر به «باغ آیلند» می‌رویم. باغ بزرگ و خنکی است. یک دختر جهرمی هم سر میزمان می‌نشیند و با استاد گرم صحبت می‌شود. هوای باغ مطبوع است اما بوی سیگار توی فضا آزارم می‌دهد. سر میز با استاد آل‌ابراهیم یک عکس دسته‌جمعی می‌گیریم. غذا هنوز حاضر نیست. با آقای رضوی و نیلوفر درمورد داورها حرف می‌زنیم. اکثر میزها گپ‌وگفتی ندارند. بیش‌تر سرشان توی گوشی است.

     ساعت ۱۴:۴۳ موزهٔ جهرم هستیم. یک نفر که لیدر آن‌جاست برایمان دربارهٔ تاریخ‌چهٔ موزه توضیح می‌دهد. از فسیلی می‌گوید که پیدا شده و مربوط به سی‌میلیون سال پیش است و از موجودی نامشخص می‌گوید که در فضای نی‌زار دیده شده‌است. یک سنگ‌نگاره مربوط به شش‌هزار سال پیش هم وجود دارد. لیدر موزه می‌گوید معدن نمک هکان ۵۷۰میلیون سال طول کشیده که به وجود آمده‌است. از فردوسی هم می‌گوید این‌که او هفده بار در شاهنامه از جهرم نام برده‌است. یکی از حضار می‌گوید جهرم شهری سیاسی است. بعد دربارهٔ علامه دهخدا و پوشش مردم جهرم صحبت می‌شود و غار سنگی اشکن جهرم و هنرمندی که این سنگ‌ها را حکاکی کرده و خطی مربوط به خط عشاق که مربوط به چهارصد سال پیش است. نکته‌ای که جالب بود این بود که در جهرم قدیم محله‌ای به اسم «نوشتون» داشتند. که الان هم وجود دارد و گفته می‌شود که مردم آن‌جا خط خیلی خوبی دارند. سپس وارد راه‌رویی می‌شویم که قاب ۱۲۰۰ شهید جهرم را نشان می‌دهد. ابوتراب می‌گوید: «جهرم جزو اولین شهرهایی بود که حکومت نظامی در آن برقرار می‌شد.»

     سمت راست موزه از پله‌ها بالا می‌رویم اتاقی که وارد آن می‌شویم اولین مجوز روزنامه در جهرم هست و یک جورهایی دیوار مشاهیر است. کتاب کسانی هم که درمورد جهرم نوشته‌اند، به نمایش گذاشته شده‌است. اتاق‌ها زیادند و لیدر خیلی مفصل توضیح می‌دهد. خسته می‌شوم و تصمیم می‌گیرم مسیر را به‌تنهایی طی کنم. در مسیرم استاد، ابوتراب خسروی و هم‌سرش را می‌بینم که آن‌ها هم خودشان اتاق‌ها را طی می‌کنند و دوست دارند در سکوت ببینند و بخوانند.

     باهم چندتایی عکس می‌گیریم و بعد دوباره جدا می‌شویم. فکر می‌کنم همه‌جای موزه را گشته‌ام. کنار آقای اردال که روی صندلی جلو درِ ورودی نشسته می‌نشینم.

     انگار خبری از بقیه نیست. دو تا لیدری که در موزه هستند هرکدام قسمتی را پوشش می‌دهند. استاد هم‌راه آن‌ها می‌چرخد. بچه‌ها پراکنده شده‌اند. شارژ گوشی‌ام به بیست درصد رسیده، کلید ماشین را می‌گیرم و خودم را داخل ماشین آقای اردال رها می‌کنم. هوا آن‌قدر خوب است که دلم می‌خواهد در ماشین باز باشد تا گه‌گاه نسیمی روحم را نوازش دهد.

     کمی که گوشی‌ام را با پاوربانک شارژ می‌کنم به آقای اردال زنگ می‌زنم تا با آقای رضوی بیاید و برویم ماشین را برداریم. اما آقای اردال سردرگم است. قطع می‌کنم، از نوشتن گزارش عقب افتاده‌ام، پس به‌ناچار شردع می‌کنم به نوشتن.

     دلم می‌خواهد به دیدار سناءالدین فرهنگ و مادرش بروم ولی انگار پایم را بسته و اختیار حرکت را از من گرفته‌باشند. تصمیم می‌گیرم دیگر زنگ نزنم تا دوستان خودشان بیایند. هرچه باشد موزهٔ بی‌نظیری است و ساعت‌ها گشتن در آن بسی لذت‌بخش است. بالأخره همه می‌آیند و ساعت چهار عصر راه می‌افتیم و از آن‌جایی که یک ساعتی تا اختتامیه فرصت داریم، به‌سمت غار نمک می‌رویم.

     مسیرها نزدیک است. ساعت ۱۶:۰۸ به غار می‌رسیم. قرار می‌شود بعداز غار به باغ سنا برویم. استاد می‌گوید همگی داخل ماشین آقای اردال می‌نشینیم. به‌نظرم کمی سخت است هفت نفر آدم بزرگ را در یک سمند جای دهیم!

     در موزه و غار خبری از محمد طلوعی و آذرپناه نیست. فقط ابوتراب و هم‌سرش با ما هم‌راه هستند. من که خسته هستم و غار را قبلاً چند باری دیده‌ام، ترجیح می‌دهم دوستان را هم‌راهی نکنم. هنوز دوستان از غار برنگشته‌اند که بالأخره رضا و رها می‌رسند.
‌     از چپیدن در ماشین آقای اردال نجات پیدا می‌کنیم‌. استاد می‌گوید: «فرزانه، خدا تو را از آسمان فرستاد!»

     من و آقای رضوی توی ماشین ما می‌نشینیم تا جای دوستان بازتر باشد. رضا آدرس باغ سنا را یادش نمی‌آید. بالأخره پیدا می‌کنیم. سمیرا به استقبالمان می‌آید در آغوشش می‌کشم و بعد هم خانم فرهنگ که دو سالی هست ندیده‌مشان. سناءالدین، میترا را به باش‌گاه برده. هوای باغ مطبوع و بهاری است. انگار از فصلی به فصلی دیگر رفته‌باشیم یا یک‌دفعه از زمستان در بهار چشم باز کرده‌باشیم.

     روی تخت می‌نشینیم. خانم فرهنگ می‌گوید بروید تاب بخورید. آن‌هم چه تابی! کنارش یک تابلوی چوبی است و نوشته شده «تاب شاهانی». ابتدای طناب به بالاترین نقطهٔ نخل وصل است. یکی‌یکی سوار می‌شوند. فقط من نمی‌روم.

     سناءالدین بالأخره می‌رسد. جمعمان جمع می‌شود. باهم کل باغ را می‌گردیم. استاد از نخل‌ها عکس می‌گیرد. دوباره به تاب می‌رسیم که استاد هم هوس می‌کند تاب بخورد.‌ نمی‌دانم چرا چنین صحنهٔ بی‌نظیری را ازدست می‌دهم و داخل اتاق می‌روم. اتاق‌ها را به بچه‌ها نشان می‌دهم و به آقای رضوی و اردال می‌گویم وقتی ازدواج کردید، با نام‌زدتان به این‌جا بیایید‌.

     خانم فرهنگ بساط پذیرایی چای، میوه و حلوای خرما را آماده کرده‌است. می‌خوریم و یک عکس دسته‌جمعی هم می‌گیریم. تاریکی آسمان و فرورفتن خورشید در آغوش نخل‌ها نوید رفتن را می‌دهد. رفتن به جلسهٔ اختتامیهٔ نارنج. به‌اجبار خداحافظی می‌کنیم.

     رها که از نبود #احمد_اکبرپور ناراحت است هم‌راه ما نمی‌آید و پیش سمیرا می‌ماند. بعداز خداحافظی از برنامهٔ نقشهٔ گوگل گوشی آقای رضوی کمک می‌گیریم و دوباره به‌سمت سالن ارشاد می‌رویم. به‌گمانم کمی دیر کرده‌ایم. وقتی به سالن ارشاد می‌رسیم، می‌بینم این‌جا هم خبری از دکورهای پُرزحمت سیندخت حاتمی نیست. فقط یک نقاشی روی پرده قرار گرفته که به نارنج بی‌ربطش می‌دانم. کنار نقاشی خیلی کم‌رنگ نوشته اختتامیهٔ جشن‌وارهٔ نارنج ۱۴۰٢.

     جلسه شروع شده‌است. لامپ‌ها خاموش شده‌اند. دیر رسیده‌ایم. تقریباً می‌شود گفت برعکس صبح جایی برای نشستن نیست. می‌گویند باید به طبقهٔ بالا برویم. یک صندلی خالی ردیف وسط پیدا می‌کنم. از خانمی که آن‌جا نشسته می‌پرسم و وقتی که مطمئن می‌شوم جای کسی نیست از استاد می‌خواهم که آن‌جا بنشیند. دو تا صندلی دیگر هم بالای سالن خالی می‌شود که جایشان را به آقای رضوی و فرزانه می‌دهند.  سمانه چند کتاب می‌خرد و بعد دو تا کلوچه برمی‌داریم و به طبقهٔ بالا می‌رویم. من، خانم مرادی و خانم خرمی یا همان نیلوفر کنار هم می‌نشینیم.

     اکثراً آقایانی که بالا هستند با هر حرف مجری و هر متنی که می‌خواند مسخره‌بازی درمی‌آورند. مجری نوشته‌‌ای دربارهٔ زن‌ها می‌خواند. انگار یک هفته‌ای زودتر دارد برنامه‌اش را اجرا می‌کند. خبری از متن‌هایی دربارهٔ داستان نیست. من از آن بالا فیلم می‌گیرم و تندتند توی اینستا استوری می‌کنم تا دوستانی که نیامده‌اند بی‌نصیب نمانند.

     همگی خوابمان گرفته‌است. تقریباً از صبح استراحت چندانی نداشته‌ایم. برنامهٔ موسیقی شروع می‌شود. پیانو به‌هم‌راه ویلون و آهنگ «ای که بوی زلفت…» نواخته می‌شود.

     بی‌اختیار شروع به زمزمه می‌کنم. دونوازی زیبایی است اما جاهایی که خواننده شروع به خواندن می‌کند برایم غیرقابل‌تحمل است. صدایش را دوست ندارم و نحوهٔ خواندنش را. از حرکات و حرف‌های اطرافیانم هم می‌فهمم که موسیقی را نپسندیده‌اند. اجرای اول تمام می‌شود، اجرای دوم گروهی است. به سمانه می‌گویم: «می‌دانستی من ۸ سال ویلون می‌زدم؟»

     او هم می‌گوید قرار است دخترش را به کلاس گیتار بفرستد. برنامه شروع می‌شود ویلن به هم‌راه پیانو و ویلون‌سل، به‌گفتهٔ مجری گروه موسیقی از شیراز آمده‌اند و هرکدام از اعضایش از جاهای مختلف دور هم جمع شده‌اند. به‌گمانم برای همین گه‌گاه فالش می‌زنند و قطعه‌ای که انتخاب کرده‌اند به دلم نمی‌نشیند. اجرا حوصله‌سربر است اما بالأخره تمام می‌شود. وسط‌های اجراست که سمانه برای آوردن چای دوباره به پایین می‌رود.

     مجری بعداز اهدای جوایز داوران از آقای طلوعی دعوت می‌کند تا بیانیهٔ هیئت داوران را بخواند. این قسمت‌ها دیگر مثل قبل تندتند گزارش را در گوشی تایپ نمی‌کنم و مدام گوشی دستم است و از تمام صحنه‌ها فیلم می‌گیرم. گفته شده‌بود که صد داستان به دست داورهای نهایی رسیده اما در بیانیه پنجاه داستان عنوان می‌شود.
     نمی‌دانم چرا احساس می‌کنم اگر بیانیه را آذرپناه خوانده بود بهتر بود. لحن محکم و صدای آذرپناه را بیش‌تر دوست دارم. بیانیه که خوانده می‌شود دوباره هر سه داور روی سِن هستند و اول از همه جوایز برگزیدگان داده می‌شود و بعد سه نفر اول تا سوم. مردی با بلوزی زرد که در اول صبح آقای بادپر به‌عنوان برگزیده به ما معرفی‌اش کرده‌بود هم جزو کسانی است که مقام آورده‌است. مجری می‌گوید یکی از برندگان از اهواز است که هنوز در راه است و نمی‌دانیم به جلسه می‌رسد یا نه؟ دلم برایش می‌سوزد. راه بسیار است و به خودم می‌گویم باید از شب قبل می‌آمد اما باز می گویم شاید سرکار بوده یا شاید… .

     از قیافهٔ برنده‌ها مشخص است که تازه‌کار نیستند. با کمی جست‌وجو می‌فهمم که اکثر آن‌ها کسانی هستند که کتاب‌هایی چاپ کرده‌اند و کلاس‌های آموزشی برگزار می‌کنند. به‌نظر من منصفانه نیست که این آدم‌ها با کسانی که در داستان هیچ جای‌گاه خاصی ندارند مقایسه شوند. آن‌ها باید بروند و در جوایزی شرکت کنند که با کتابشان حرفی برای گفتن داشته‌باشند. اصولاً به چیستی و چرایی جشن‌واره‌ها هم که فکر می‌کنم به همین موضوع می‌رسم. جشن‌واره‌ها چرا برگزار می‌شوند و ملاک سنجش آن‌ها چیست؟ آیا صرف این‌که داور اسم شرکت‌کننده را نداند کافی است؟ آیا داورهای اولیه نباید رزومهٔ شرکت‌کننده را بررسی کنند؟ آیا این شیوهٔ سنجش واقعی است یا…؟

     سؤال‌ها ذهنم را درگیر کرده‌اند. سؤال‌های زیادی که باعث می‌شود دیگر در هیچ جشن‌وارهٔ نارنجی شرکت نکنم و تنها بیننده باشم. با معرفی برندگان که شامل‌ «اسماعیل سالاری» از رشت با داستان «آمبولانس صورتی»، «علی جلالی» از تهران با داستان «سیرخون» و «عباس سعیدی» از اهواز با داستان «مورچهٔ زرد، مورچهٔ سرخ، مورچهٔ سیاه» به‌ترتیب مقام اول تا سوم را به دست آورده‌بودند و شایستگان تقدیر شامل، آیدا پالیزگر از کرج، زهرا علی‌اکبری از تهران و مطهره هدایتی از تهران.

     جلسه تمام می‌شود‌. مجری از حاضران دعوت می‌کند که روی سن بیایند و عکس دسته‌جمعی بگیرند. با سمانه و نیلوفر به پایین می‌رویم. سمانه دوباره به سراغ غرفهٔ کتاب‌ها می‌رود و من پایین سن کنار بقیه می‌ایستم. یک نفر با دوربین از طبقهٔ بالا عکس می‌گیرد و بعد جمعیت روی سن پراکنده می‌شود.

     بعداز خداحافظی از دوستان به استاد پیش‌نهاد می‌دهم که باهم به کتاب‌فروشی شیرازه برویم. آقای فرزانه جلو می‌شود و دو ماشین دیگر پشت سرش. آدرس را بلد نیستیم و از آن‌جا که گوشی من در حال خاموش شدن است او با آقای فرهنگ تماس می‌گیرد و آدرس می‌پرسد. اما باز مسیر را پیدا نمی‌کند. بعداز چند بار پرسیدن متوسل به برنامهٔ نشان می‌شویم‌. روی نقشه «هپی‌لند» را جست‌وجو می‌کنم و بعداز شانزده دقیقه حدود ساعت ۲۰:۴۵ به آن‌جا می‌رسیم.

     خبری از ماشین آقای رضوی که در مسیر ما را گم کرده نیست. با سمانه و نیلوفر وارد پاساژ می‌شویم. شیرازه طبقهٔ دوم است. لامپ‌ها به نظر خاموش می‌رسند اما باز به امید این‌که کتاب‌فروشی هنوز باز باشد به داخل می‌رویم. اول پاساژ یک مغازه کیف‌فروشی است. بی‌اختیار جذبش می‌شویم اما چند دقیقه بعد استاد با خانم مرادی تماس می‌گیرد و سمانه و نیلوفر دوباره به‌سمت در ورودی برمی‌گردند. من از پله‌برقی بالا می‌روم تا بچه‌ها برسند و کتاب‌فروشی نبندد. دو تا کتاب می‌خرم که یکی مجموعه‌اشعار «شمس لنگرودی» است که برای تولد آقای فرهنگ می‌گیرم.

     در حال چرخیدن داخل کتاب‌فروشی هستیم که آقای اردال زنگ می‌زند و می‌گوید استاد شیرازه را پیدا نمی‌کند و ما باید هرچه زودتر برگردیم. چون بچه‌ها خسته هستند. به‌ناچار خودمان را به دم در می‌رسانیم. چند متری پایین‌تر یک کتاب‌فروشی دیگر است به نام «کلبهٔ کتاب» که استاد و آقای رضوی آن‌جا هستند. سمانه و نیلوفر هم تصمیم می‌گیرند‌ به آن‌جا بروند.

     من و آقای فرزانه که قرار است شب را در جهرم و در خانههٔ آقای فرهنگ بمانیم از بقیه خداحافظی می‌کنیم. یک‌ربعی در راه هستیم. به کوچهٔ صداوسیما که می‌رسیم خانم فرهنگ که حالا به‌تنهایی خانه است به‌گرمی از ما استقبال می‌کند. شام می‌خوریم. به استاد زنگ می‌زنم و تلفنی از آن‌ها ‌که دیگر موفق به دیدارشان نشده‌ام خداحافظی می‌کنم.

     ساعت حدود ده‌ونیم است که آقای فرهنگ با یک دسته‌گل نرگس جهرم و یک کادو می‌رسد و من را سورپرایز می‌کند. مجموعه‌اشعار «سیمین بهبهانی» است. من و رضا هم کتاب شمس لنگرودی را که برای تولدش گرفته‌ایم به او می‌دهیم. انگار امسال تولد هردومان باهم یکی شده‌است. شمع‌ها را باهم فوت می‌کنیم.

     تا عصر جمعه کنار خانوادهٔ فرهنگ می‌مانیم و بعد با کوله‌باری از خاطره‌ و سوغات‌های خوش‌مزه باغ سنا و امید به دیدار مجدد آن‌ها در استهبان، جهرم را ترک می‌کنیم‌.
مژگان قاسمی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جستجو
دسته‌بندی‌ها
مقالات مرتبط