09170000
گزارش نکوداشت امین فقیری 6 خرداد 1401

یک روز بارانی و نکوداشت امین فقیری

خرداد ۶, ۱۴۰۱
بدون دیدگاه

حکایت باران بی‌امان است این‌گونه که دوستت دارم.

پنج شنبه است بیست و چهارمین روز آبان بارانی. همیشه دلشوره‌های رفتن با انسان هست شب را خوب نمی‌خوابم. نم بارانی که می‌زند رخت‌های روی بند را جمع می‌کنم و به فردا و گزارش‌های هواشناسی فکر می‌کنم. به استاد عکاسی‌ام آقای حسن مهرزاد پیام می‌دهم که دکترای هواشناسی دارند می‌گوید که فردا خبری از سیلاب نیست و فقط رگبار پراکنده داریم. تا حدود یازده و نیم شب یکی در میان با خانم جورکش تماس دارم و برنامه فردا را مرور می‌کنیم. امین و ابولقاسم فقیری را خوب می‌شناسم و دلم نمی‌آید که جلسه‌ای به این خوبی را از دست بدهم. همسرم بخاطر مشغله کاریش و نداشتن مرخصی موفق نیست که با ما باشد و با خانم جورکش قرار را بر آن می‌گذاریم که با ماشین من برویم.

کم کم وسایلم را جمع می‌کنم توی راهرو روی هم تلنبارشان می‌کنم تا فردا برای رفتن زمان کمتری را هدر دهم. بعد خودم را روی گرمای تشک رها می‌کنم چندتایی از بچه ها پیام می‌دهند که بیا…

شکلک گریان می‌فرستم خوابم نمی‌برد می‌نویسم کلافه‌ام خوابم نمی‌برد اما جوابی نمی‌آید .ته دلم خوشحالم که با این که توی ماشین بچه‌ها جایی برای من پیدا نشد دارم می‌روم .به خودم می‌گویم چقدر توانمند بودن و وابستگی نداشتن به دیگران خوب است و چقدر خوب است که فردا خانم جورکش و حنا و نجمه و رها با من هستند. وگرنه تنهایی چقدر غصه می‌خوردم. سردم است پتو را روی گوش‌هایم می‌کشم خوابم نمی‌برد صدای باد می‌آید و نمی‌دانم هنوز پشت پنجره باران به باریدن مشغول است یا نه؟

صبح قبل از این که ساعتم زنگ بزند بیدار می‌شوم خسته‌ام و چشم‌هایم از بی‌خوابی پف کرده‌اند احساس سرماخوردگی می‌کنم سریع پتو را به کناری می‌زنم و بلند می‌شوم. شوق است که همراهی‌ام می‌کند، شوق دیدار استاد امین فقیری. با کمک همسرم وسایل را به سمت ماشین می‌بریم هوا نیمه ابری است. رها هم با شادی خودش بیدار می‌شود و فوری لباس می‌پوشد.

از کابینت یک قابلمه صورتی رنگ رویی برمی‌دارم هنوز توی ماشین ننشسته‌ام که باران بی‌امان می گیرد دانه درشت و پاک. به سمت بلوار می‌رویم هیاهو و نشاط خاصی در شهر دیده می‌شود. توی صف نان می‌ایستم ده تایی می‌خرم و بعد مغازه کناری که آش دارد قابلمه را تا نیمه پُرمی‌کنم. سوار ماشین که می‌شوم رها می‌گوید خدایا بارون نیاد تا ما راحت بریم اما باران شدیدتر می‌شود. هنوز به در خانه خانم جورکش نرسیده‌ام که تکه‌ای از آسمان به من چشمک می‌زند. آبی می‌شود بعد از این‌ور تا آن‌ور بلوار رنگین‌کمان می‌شود و به سرعت باران بند می‌آید.

دم درب که می‌رسم هنوز دستم به گوشی نرفته حنا درب را باز می‌کند و مادرش را صدا می‌زند. وسایل آن‌ها را توی ماشین می‌گذارم و راه می‌افتیم‌.

روزهای بارانی زندگی در جریان بیش‌تری است. ابرها عاشقت می‌کنند و دلت می‌خواهد تکه‌ای از آن‌ها را در دستت بگیری و لمسشان کنی اما چقدر دورند از تو و چقدر زمان کمی برای ماندن داری باید بروی و بروی.

نیم ساعتی را در پارک بارانی سروستان می‌ایستیم و صبحانه می‌خوریم هوا خنک است و خورشید از پس ابرها چشمک می‌زند. هنوز راه زیادی در پیش داریم و باید فقط برویم صدای ضبط ماشین را تا آخر بالا می‌برم حنا و رها شیشه‌ها را پایین می‌کشند و برای خودشان شادی می‌کنند. من اما در فکر رفتن و رفتنم.

ساعت حدود یک ربع به یازده است که به در حافظیه می‌رسیم همه جا تابلو حمل با جرثقیل است به زحمت جایی را پیدا می‌کنیم و پارک می‌کنیم و پیاده به سمت مرکز اسناد ملی می‌رویم. جلسه شروع شده‌است و عقربه‌های ساعت چسبیده به یازده‌اند. وارد مرکز اسناد که می‌شویم از مردی که در ورودی نشسته است، آدرس می‌پرسیم. می‌گوید به سمت سینما بروید.

نم‌نم باران شیشه عینکم را خیس می‌کند. وارد که می‌شویم چند تایی از بچه‌ها را می‌بینم که با چشم‌های گِرد شده به ما نگاه می‌کنند.

جلو آن‌ها می‌نشینیم. تنها جایی که پنج صندلی خالی کنار هم دارد. برنامه نکوداشت به وسط‌هایش رسیده.

سیروس رومی پشت تریبون است و حرف می‌زند به جمع نگاه می‌کنم و با این‌که فاصله زیادی با هم داریم، پیدایشان می‌کنم.

استاد را با کلاه و دیگران را با موها و گوش‌ها و کاپشن‌هایشان می‌شناسم.

پوستر نکوداشت استاد امین فقیری را در گروه دوستداران حافظ گذاشته‌ام اما هر چه نگاه می‌کنم بچه‌های انجمن را نمی‌بینم.

کسی پای تریبون است که به گمانم منصور اوجی است او تکه‌های را از شعرهای هایکو استاد فقیری را می‌خواند. یکی دو تایی را می‌نویسم.

چه طاقتی دارد مداد برای نوشتن اندوهانش‌.

امین فقیری

تکه‌هایی که خوانده می‌شود به دلم می‌نشیند. بعد کسی‌که نمی‌شناسم وارد می‌شود و در مورد استاد حرف می‌زند و شعر می‌خواند.

کنار پرچین سوخته
دختر
خاموش ایستاده است
و دامن نازکش در باد
تکان می‌خورد.

خدایا خدایا
دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان
نومید و خسته
پیر می‌شوند.

و در آخر سیروس رومی از کارگردان فیلم دعوت می‌کند که به روی سن بیاید. همایون امامی کارگردان فیلم می‌گوید که امین فقیری توصیفی‌نویس است و به سینما علاقه‌مند است.

بعد از صحبت‌های او فیلم آغاز می‌شود. صحنه تاریک می‌شود دخترم غُر می‌زند. دلش آب می‌خواهد. بیرون رفتن را می‌خواهد اما جذابیت فیلم زیاد او را هم میخکوب می‌کند.

دلم می‌خواهد با گوشی فیلم را ضبط کنم اما گوشی‌ام فضایی برای ۳۶ دقیقه‌ای فیلم ندارد. ناچار به دیدنش بسنده می‌کنم.

چند تایی دست را می‌بینم که از دورها با گوشی مشغول ضبط هستند. فیلم با یک زن آغاز می‌شود خاکستری رنگ و خانه‌های قدیمی بینابین فیلم امین و ابولقاسم دوران بچگی‌شان را روایت می‌کنند و همچنین همسر امین فقیری و ابوتراب خسروی که امروز در جلسه نیست.

ماجرای نویسنده شدن امین فقیری جالب است این‌که او در دو سالگی مادرش را از دست می‌دهد و پدرش بعد از مدتی با خاله‌اش ازدواج می‌کند.

آن‌ها در خانه‌های قدیمی با معماری‌های خاص و سنتی زندگی می‌کردند و اکثر فامیل‌های ایشان در این پنج دری‌های کنار هم می‌زیستند.

نکته جالبی که در فیلم در مورد آن صحبت شد در مورد این بود که چطور امین فقیری به سمت نوشتن رفت. دو چیز امین فقیری را نویسنده کرده یکی مرگ مادر در دو سالگی و دیگری عفونت گوشش در بچگی که گویا جراحی کرده و خوب نشده.

امین فقیری در فیلم خاطری‌ای از درس انشایش تعریف می‌کند که نمره‌اش ۱۷ شده که آن وقت‌ها نمره‌ی بسیار خوبی به شمار می‌رفته که آن هم بسیار شنیدنی است.

معلم او بعد از خواندن انشایش در کلاس به امین فقیری می‌گوید تو نویسنده خواهی شد و بعد از دوران سربازی‌اش حرف می‌زند که به روستایی رفته که خانه‌ها به شکل گنبدی بودند و تنها با یک اتاق.

امین در آنجا تصمیم به نوشتن می‌کند. به نوشتن از شرایط تاسف‌بار زندگی مردم روستایی. ابولقاسم می‌گوید او در نوشتن زندگی مردم روستایی بسیار موفق بوده.

بعد از اتمام دوران سربازی امین که به شهر برمی‌گردد به نوشتن از مردم شهر می‌پردازد و می‌گوید چون دیگر در روستا نبوده.

سبک او رِئالیسم است و این اتفاق باعث می‌شود که روی به نوشتن از مردم شهر بیاورد.

بعد پسر استاد فقیری و دخترش در مورد پدرشان حرف می‌زنند. در این فیلم چندین نمایشنامه او معرفی می‌شود که از میان آن‌ها به نمایشنامه شب می‌توان اشاره کرد. فیلم تمام می‌شود چراغ‌ها روشن می‌شوند صدای دست‌ها زیاد و زیادتر می‌شود.

مجری سیروس رومی امین و خانواده‌اش را روی سن فرا می‌خواند. همه زن‌ها گل به‌دست دارند روی سن می‌ایستند.

مجری می‌گوید که بعد از اتمام برنامه پذیرایی کوچکی خواهد بود. به پایین سن می‌روم جمعیت پراکنده شدند و موج زیادی به سمت پایین سن و آقایان فقیری می‌دوند.

استاد را می‌بینم که با لبخند به من نگاه می‌کند و برایم دست تکان می‌دهد.

آقای پاکدل و دوستان دیگر هم پایین سن ایستاده‌اند. چندتایی عکس می‌گیریم بعد پا به پای استادان تا دم درب اسناد می‌رویم. آقای ابولقاسم فقیری با عصا راه می‌روند و هنوز مرا به خوبی یادشان هست.

چند تایی عکس بی‌هوا با دوربین استاد از استاد آل‌ابراهیم و آقای فقیری می‌گیرم که گرم صحبت هستند.

ابولقاسم به من لبخند می‌زند و می‌گوید: تو لحظه‌ها را شکار می‌کنی.

می‌گویم که یکی از لذت‌های عکاسی در این جلسات رسمی همین است و من عاشق عکاسی‌ام.

دم درب اسناد ملی چند دقیقه‌ای از خاطرات سفر استاد فقیری به استهبان یاد می‌کنیم و آن روزهای دور را.

به استاد فقیری می‌گویم که خیلی دوست داریم آن‌ها را دوباره در استهبان ببینیم.

او هم در پاسخ می‌گوید که امیدوار است که به‌زودی به استهبان بیاید.

آقایان فقیری که سوار بر ماشین می‌شوند و می‌روند با استاد و دوستان تصمیم را برا آن می‌گیریم که به کاخ ساسان سروستان برویم. اما به‌دلیل این‌که خانم نمایان و آقای پاکدل می‌خواهند از شیراز به محل کارشان بازگردند از آن‌ها خداحافظی می‌کنیم و جدا جدا به سمت سروستان می‌رویم.

ساعت حدود یک ربع به چهار است که در پارک سروستان می‌ایستیم و خانم جورکش غذای خوشمزه‌اش را گرم می‌کند و با استاد میل می‌کنیم و حدود یک ربع به پنج به سمت کاخ ساسان می‌رویم.

آسمان لاجوردی رنگ و زیباست ابرها با شکوه کنار کاخ ایستاده‌اند. با این‌که خورشید غروب کرده که رسیده‌ایم اما چیزی از زیبایی کاخ کم نکرده. دلم غنج می‌رود برای عکاسی.

فضای بکر و عکس‌هایی که می‌گیرم باعث می‌شود خستگی‌ام را فراموش کنم. نمی‌دانم چرا درون کاخ نمی‌روم و از دور به بچه‌ها نگاه می‌کنم که یکی یکی خودشان را به کاخ ساسان رسانده‌اند.

هنوز در حال و هوای برنامه نکوداشت استاد فقیری هستم و هنوز این شعر در تمام وجود من جریان دارد.

بر زمینه سربی صبح

سوار

خاموش ایستاده است

و یال بلند اسبش در باد

پریشان می‌شود

خدایا خدایا

سواران نباید ایستاده باشند

هنگامی‌كه

حادثه اخطار می‌شود.

***

كنار پرچین سوخته

دختر

خاموش ایستاده است

و دامن نازكش در باد

تكان می‌خورد

خدایا خدایا

دختران نباید خاموش بمانند!

هنگامی که مردان

– نومید و خسته –

پیر می شوند !

بچه‌ها یکی یکی برمی‌گردند عده‌ای خداحافظی می‌کنند. اما خستگی و خواب آلودگی ما را کنار امامزاده اسماعیل نگه می‌دارد. چایی و میوه میخوریم.

دانیال زنگ می‌زند و با یکی یکی بچه‌ها حرف می‌زند. امروز برای چندمین بار است که همگی با دانیال که نتوانسته با ما همراهی کند حرف زده‌ایم.

این آخرین ایستگاه است که می‌ایستیم و سوار ماشین می‌شویم و همدیگر را در تاریکی شب و جاده گم می‌کنیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جستجو
دسته‌بندی‌ها
مقالات مرتبط